" بنام او که با عشق آفرید "


انتظار در س بی معناست، اما سکوت، نشانه ی س، نخواهد بود.
وقتی سواد استعاره از علم می شود؛ نه، ساطور قصاب،  باید فهمید که حرمت نمک به نان می ماند و حرمت انسان به انسانیت.  قصابی که" نمک گیر " شد، قصاب نمی شود.بلکه  لوطی بی مرام معرکه ایست، که خود، با ساز و سرنا به پا کرده. در این بین قلم اگر قلم باشد، زیر بار فشار " یک قصاب" تکه های خود را رها نمی کند.  چینی اعلا  هم می شکند  اما ماهیتش همچنان بجا ست.  
خاصیت" آشپز باشی " ست، که به دنبال قصاب، به این در و آن در بکوبد.  همانطور که خیاط باشی به دنبال انسانی ست، که  لباسی؛ نه در خور شان، به تنش وصله کند.  
اگر تداوم قصاب باشی به ساطورش، آشپز باشی به آشش،  و خیاط باشی به وصله هایش است،تداوم قلم نیز در تراکم استخوان است. جای آشپزباشی درون دیگ خودش است و دست قصاب را ساطور خودش، نشانه  می رود. لباسهای وصله پینه شده صرفا اندازه تن خیاط باشی می شود.  در مثل مناقشه نیست، اما تا بوده، همین بوده. 
صد البته چشم برای دیدن است و عقل برای بیداری. اما عقل انسان امروز ، جایی میان کوچه پس کوچه  های دروغ و دغل، جا مانده است.
 
اگر از راست و از چپ، به 
ذات کلمه بنگری، می شود،چه ناموس،چه علم و چه .
گاهی سکوت، به همراه خود، دنیایی از حرف را حمل می کند:((تا که ناگفته بخواند)).
  

مریم راد ( واژه)  
#واژه   
#انتظار_در_س_بی_معنا_ست


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

 

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

 

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

 

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

 

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

 

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

 

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

 

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

 

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

 

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

«مولوی /دیوان شمس»


اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است

اشک آن شب لبخند عشقم بود.
*
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
*
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام 
با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.

درخلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
*
دستت را به من بده
دست های توبامن آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم 
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا 
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
باصدای تو آشناست.

 

«احمد شاملو » 


سه ساله که از پیش من رفتی و با تیک و تاک ثانیه وارد چهارمین سال میشی  . 

 من هر سال که محرم و صفر نزدیک میشه بیشتر از قبل دلم برات تنگ میشه .یاد  بچگی هام می افتم ،وقتی گریه می کردم تو ارومم می کردی . نازم می کردی ،بغلم می کردی تا غصه ها یادم بره. ماشین سواری و ویراژ دادن و لایی کشیدن با تو یاد گرفتم . در تمام شیطنت های نوجوانی کنارم بودی . هم دوستم بودی و هم برادر بزرگترم . هم دعوام کردی و هم راهنمایی . هم با من خندیدی و هم غصه خوردی . هم تجربه کردیم و هم شکست خوردیم.    یاد اون روزایی می افتم که با هم تبادل انرژی داشتیم.  وقتی بهت  انرژی می دادم ،  بغلت می کردم و با عشق بهت انرژی می دادم . با خنده می گفتی وای جنس انرژیت چیه که هر بار بهم انرژی می دی . تمام بدنم بی حس میشه . حالا چطوری  به چه زبونی بگم که جات خالیه . خیلی،خیلی زیاد . چطوری بگم که خلا نبودنت را هر روز بیشتر از قبل حس می‌کنم. 

اگه بدونی چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده.  . برای اینکه دستت رو بگیرم با هم قدم بزنیم . با هم حرف بزنیم.  دلم برای شنیدن صدات تنگ شده .از تو چه پنهون که حالم خیلی خرابه .  اینقدر که گفتن نداره .

همیشه می گفتی خدایا وقتی می خوای ادم ببری با یه اخ   گفتن ساده  ببر.  دیدی خدا هم حرفتو گوش کرد .
تو با یه آخ ساده رفتی اما من هر بار می‌سوزم. هر بار بیشتر از قبل .
هرشب  برات فاتحه می خونم . اما از دلتنگیم چیزی کم نمی کنه . یه وقتایی که مثل امشب دلتنگی فشار میاره برای تو می نویسم . هرچقدر از تو بنویسم یا برای تو بنویسم دلتنگیم سبک نمیشه .
دیشب خواب دیدم که دارم  برای دلتنگی تو گریه می کنم . یهو کسی اومد پیشم و بهم گفت . یه کمی صبور باشی تو هم می ری پیشش. یه دستی به سرم کشید و گریه هام بند اومد .
 بعدش تو رو دیدم با همه وجودم ّبغلت کردم قربون صدقه ات می  رفتم.  . اینقدر ازم دور شدی که دستم  کوتاه شده . اما می دونم هنوز هم مثل اون موقع هر وقت غصه بخورم تو هم با من غصه می خوری .
وقتی ناراحتم  یا غمگینم تو رو تو خواب میبینم که با گریه های من گریه می کنی .
چرا اینقدر خوب بودی  که من نتونم هیچ کسی جایگزین تو کنم . اخه من با رفتنت یک نفر را از دست ندادم . حالا دلتنگ کدوم بشم  .خودت بگو  دلتنگ چند نفر بشم . .اصلا موقع رفتنت به من فکر کردی ؟  .جای خالیت خیلی عمیقه .
هنوز هم مثل اون موقع نیاز دارم که باشی با خیال راحت بدون هیچ نگرانی باهات حرف بزنم. 
هنوز هم مثل همیشه دوستت دارم .
هنوز هم مثل اون موقع دلم می خواد سرم روی سینه ات باشه  می دونی دلم برای شنیدن صدای قلبت تنگ شده .
اگه هنوز هم مثل اون موقع منو حس می کنی  ،عذرخواهی  می کنم که غمگینت کردم . بمونه  به حساب اینکه دلتنگی فشاراورده .

 
مثل همیشه دوستت دارم . اما خدای اسمون ها تو رو بیشتر از من دوست داشت .برای همین تو رو برد پیش خودش .
عکستو دیدم دلتگیم بیشتر شد . حالا به جای تو عکستو می بوسم.  و باز هم می بوسم .
تو رو به خود خدای آسمون ها سپردم. 


 

" بنام او که با عشق آفرید "


انتظار در س بی معناست، اما سکوت، نشانه ی س، نخواهد بود.
وقتی سواد استعاره از علم می شود؛ نه، ساطور قصاب،  باید فهمید که حرمت نمک به نان می ماند و حرمت انسان به انسانیت.  قصابی که" نمک گیر " شد، قصاب نمی شود.بلکه  لوطی بی مرام معرکه ایست، که خود، با ساز و سرنا به پا کرده. در این بین قلم اگر قلم باشد، زیر بار فشار " یک قصاب" تکه های خود را رها نمی کند.  چینی اعلا  هم می شکند  اما ماهیتش همچنان بجا ست.  
خاصیت" آشپز باشی " ست، که به دنبال قصاب، به این در و آن در بکوبد.  همانطور که خیاط باشی به دنبال انسانی ست، که  لباسی؛ نه در خور شان، به تنش وصله کند.  
اگر تداوم قصاب باشی به ساطورش، آشپز باشی به آشش،  و خیاط باشی به وصله هایش است،تداوم قلم نیز در تراکم استخوان است. جای آشپزباشی درون دیگ خودش است و دست قصاب را ساطور خودش، نشانه  می رود. لباسهای وصله پینه شده صرفا اندازه تن خیاط باشی می شود.  در مثل مناقشه نیست، اما تا بوده، همین بوده. 
صد البته چشم برای دیدن است و عقل برای بیداری. اما عقل انسان امروز ، جایی میان کوچه پس کوچه  های دروغ و دغل، جا مانده است.
 
اگر از راست و از چپ، به 
ذات کلمه بنگری، می شود،چه ناموس،چه علم و چه .
گاهی سکوت، به همراه خود، دنیایی از حرف را حمل می کند:((تا که ناگفته بخواند)).
  

مریم راد ( واژه)  
#واژه   
#انتظار_در_س_بی_معنا_ست


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

 

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

 

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

 

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

 

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

 

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

 

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

 

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

 

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

 

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

«مولوی /دیوان شمس»


اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است

اشک آن شب لبخند عشقم بود.
*
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
*
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام 
با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.

درخلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
*
دستت را به من بده
دست های توبامن آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم 
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا 
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
باصدای تو آشناست.

 

«احمد شاملو » 


پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است که خبر می آرند، از گل وا شده ی دورترین بوته ی خاک روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه ی معراج شقایق رفتند پشت هیچستان، چتر خواهش باز است تا نسیم عطشی در بن برگی بدود زنگ باران به صدا می آید آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من… از : سهراب سپهری

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ازل ابدی پرتال جامع دنیز فان وبلاگی پر از مطالب مفید و آموزنده خبار نیمروزی نمایندگی فروش دستگاه کارتخوان سیار zagrosfacemaker موسسه بین المللی مطالعات دریای خزر سایت حمیدرضا محمدباقری